پیشکسوت بسکتبال محله فلسطین در کتاب «آقای اخلاق» که دوران زندگی او را به تصویر کشیده است، خاطرهای شنیدنی از خریدن مزاری در حرم مطهر برای مادرش تعریف میکند.
ماجرا به زمانی برمیگردد که استاندار مشهد و نایبالتولیه آستان قدس رضوی، عبدالعظیم ولیان است. فردی دیکتاتور و خشن که مردم از صحبتکردن و همنشینی با او هراس دارند. اما همین فرد، خواستهِ مادر آقای علی عبداحد را که داشتن قبرِجا در حرم مطهر رضوی است میپذیرد و بهگفته این بسکتبالیست، انگار ملکی دستبه سینه از سوی امام رضا(ع) در برابر مادرش میشود. با ما برای این ماجرای خواندنی از زبان آقای عبد احد همراه باشید.
بازهم دیر به خانه رسیده بودم، اما با جامی از مسابقاتی که در آن اول شده بودیم. مادرم از دیرآمدنم ابراز نگرانی کرد و من گفتم در مسابقاتی بودم که استاندار هم حضور داشت.
مادرم خانمی جدی و بسیار باشخصیت بود و کم شوخی میکرد. اما این بار شاید به طنز و شوخی بود که به من گفت: «تو که اینقدر با استاندار و بزرگان رفیق هستی، نمیشود برای من یک قبرِ جا در حرم بخری.» آن زمان در حرم مطهر، مزار، پیش خرید نمیشد. این حرف مادرم در ذهن من باقی ماند. اما به او قولی ندادم. تا اینکه در مجلسی، رئیسدفتر آقای ولیان را دیدم و توسط دوستی به او معرفی شدم. ناخودآگاه به او گفتم «سر کار خانم، برای بنده قراری با آقای ولیان بگذارید.»
من آن زمان در اداره گمرک مشهد خدمت میکردم. او هم گفت با استاندار چکار دارید و من موضوعی را درباره گمرک مطرح کردم. در کمال ناباوری درخواستم را پذیرفت و برای من وقت گذاشت. اینجا بود که ترسیدم. چون هدفم از دیدار استاندار چیز دیگری بود و نمیدانستم چطور موضوع قبرِ جا را مطرح کنم. ولیان لحن الواتی داشت، بسیار بددهن بود و مثل ریگ فحش میداد. حتی میدانستم صبحهای زود به ادارهها سر میزند و اگر مدیر آن اداره، سر کار حاضر نباشد، همانجا حکمش را باطل و به سِمت کارمندی ساده به یکی از شهرستانهای اطراف مشهد منتقلش میکند. بنابراین تصمیم گرفتم مادرم را نیز با خودم ببرم و خودش درخواستش را مطرح کند.
روز موعود فرارسید. برف سنگینی میبارید. نوبتمان شد؛ درحالی که دل توی دلم نبود. باخودم فکر میکردم اگر ولیان ما را بیرون بیندازد چه کنیم و ...
من ترسان و لرزان و مادرم با اعتماد بهنفس کامل، داخل اتاق رفتیم. ایشان چادر مشکی سر کرده و صورش را محکم گرفته بود. ولیان سرش پایین بود. من ایستادم و مادرم نشست. ترسیدم بنشینم.
ولیان همچنان سرش پایین بود و گفت بفرمایید چکار دارید. مادرم هم گفت: «آقای استاندار، یک قبرِ جا میخواهم.»این را که گفت چشمتان روز بعد را نبیند. ولیان سرش را بالا آورد. نیم نگاهی به مادرم انداخت و خودکار را روی میز کوباند.
بلند گفت: «خانم، مگر من قبر کَنم یا مردهشور؟» حالا من هم از ترس سرم پایین بود. او ادامه داد: «خانم، تو میدانی من کی هستم. من ولیانم، استاندار خراسان و نایبالتولیه اینجا. حالا تو از من قبر جا میخواهی؟ برو بیرون پول بده و بخر.»
مادرم با آرامش در جواب او گفت: «شما قبرکن نیستید، اما میتوانید دستور بدهید که به من یک قبر جا در حرم بدهند.» همزمان با این صحبت، از روی صندلی بلند شد و به سمت میز آقای استاندار رفت. با تعجب نگاهش میکردم و نمیدانستم میخواهد چه کند.
او دستمال مخملی بزرگی را از زیر چادرش درآورد و روی میز استاندار گذاشت و گفت: «آقای استاندار، من فقیر نیستم. این طلاها جهیزیهام هستند؛ گردنبندهای سکهدار قدیمی و عتیقه» در دستمالش پر از طلاهای هندی بود. «دستور بدهید پول قبر جا را از اینها بردارند و باقی طلاها را هم به موزه حرم هدیه میکنم.»
ولیان نگاهی به طلاها انداخت، مکثی کرد و ناگهان اخلاقش ۱۸۰ درجه برگشت. رو به مادرم گفت: «خانم، من با شما شوخی کردم و عذر میخواهم. همه اخلاق مرا میشناسند.»
بعد هم به جایی زنگ زد و درخواست کرد خزانهدارش بیاید. خزانهدار آمد و ارزش طلاها را تأیید کرد و به دستور ولیان، پول قبر جا را هم کم کرد. مقداری از طلاها را هم برای موزه برداشتند و خواست که باقی را به مادرم برگرداند.
اما مادرم گفت که با باقی پول، نمک بخرید و در غذای حضرت بریزد. (این طلاها هنوز هم در موزه حرم هست. قبل انقلاب، یک گردنبند و دستبند را بالای ضریح قاب کرده بودند)
مادرم آن روزها ۴۴ سال داشت. بانویی قوی و باایمان بود و همین باعث میشد ترسی به دلش راه ندهد. اما آن روز ولیان با تمام دیکتاتوری و بی تربیتیاش، ملکی دست به سینه از طرف آقا امام رضا (ع) در برابر مادر من شده بود. حتی به رانندهاش دستور داد که با ماشین شخصی خودش که بنزی سیاهرنگ بود، کارهای اداری مادرم را برای تهیه مزار انجام دهد.
اما بشنوید از من. خیسِ عرق، مانده بودم خوابم یا بیدار. تا اینکه ولیان رو به مادرم گفت: «خانم، تو خیلی جوانی. اصلا چرا قبر میخواهی؟ بگو شوهرت چکاره است؟» مادرم هم گفت: «راننده».
استاندار گفت: «آها فهمیدم. از آن رانندههای عرقخور و چاقوکش که هر شب مست میآید سراغت. او را به همین باغ میآورم و اینقدر میزنمش تا آدم شود.» مادرم که تا آن زمان خونسرد بود، به هول و ولا افتاد و گفت: «نه آقا، ایشان مرد مؤمنی است. هیئتدار است و مداح. اصلا بحث ایشان نیست.»
استاندار نگاهی به من کرد و گفت: «این آقا کیست؟ پسرت است؟ حتما از دست این میخواهی خودت را بُکشی.» باز هم مادرم با استرس و قسم گفت که پسرم ورزشکار است و خودش شرایط را فراهم کرده تا من پیش شما بیایم.
ولیان گفت: «پس چرا به فکر مرگ افتادی. تو که جوانی و سنی نداری.» مادرم در جواب نایبالتولیه فقط یک جمله گفت. «دلم میخواهد کنیز حضرت زهرا (س) باشم و در کنار آرامگاه امام رضا (ع) دفن شوم.» ولیان لحظهای سکوت کرد و به رانندهاش دستور داد کارهای مادرم را انجام دهد.
آن روز به خانه که رسیدم، مادرم اشک میریخت و مرا دعا میکرد. انگار عطر و بوی بهشت در خانهمان پیچیده بود. و چقدر شیرین است رضایت پدر و مادر از فرزندان. از آن زمان به بعد زندگی من از این رو به این رو شد. چه از نظر شأن اجتماعی و چه از نظر شادی. مادرم همیشه به من میگفت که تو، مرا به بهترین آرزویم رساندی.
بعد از صادرشدن حکم، نوشتند صحن عتیق. خیلیها میگفتند ممکن است دستور ولیان را در این دوره اجرا نکنند. چون پای نامه، مهر شاه بود. برخی هم میگفتند مابهالتفاوت قیمت را از شما خواهند گرفت. چون در این جایگاه فقط مسئولان و افراد مهم را دفن میکردند و قیمتش هم میلیاردی است. مادرم هم تا زمان فوتشان نگران بودند که آن جایگاه را به او ندهند.
اما معجزه دیگر در زمان فوت ایشان اتفاق افتاد. بهدنبال کارهای دفن و کفن بودیم که پسرم با من تماس گرفت. گریه میکرد و میگفت که صحن عتیق را قبول نکردند، اما پای نامه مادربزرگ برای دفنشدن در رواق دارالحجه امضا شده است.
میگفت نمیدانم چه کسی این دستور را داده است. تا زمانی که پیکر ایشان را در دارالحجه دفن کردند، باورمان نمیشد. حتی زمانی که پیکرشان را از پلهها پایین آوردند و قالیها را بالا زدند و سنگهای مرمر را کندند، هنوز هم باور نداشتیم. تااینکه ایشان را به خاک سپردند و دیگر باورمان شد. آن روز خادمان حرم یکی یکی از ما میپرسیدند: «این خانم کیست؟ همسر مرد بزرگی است یا صاحب منصبی است.» و ما در جوابشان فقط یک چیز میگفتیم: «ایشان کنیز حضرت زهرا(س) است.»
* این گزارش شنبه ۶ آبان ۱۳۹۶ در شماره ۲۶۶ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.